تمام راهها را به سوی جاده تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی، چشمانم رابه سوی صداقت پروانه هی شهر عشق آذین میبندم.
به تو فکر میکنم که چگونه در گلذار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی.
پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است و من در انتهای غروب نگاهم را به شوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند.
کوه با نخستین سنگها شکل میگیرد و دریا با نخستین قطرات
طولانی ترین راهها با اولین قدم آغاز میشود و انسان با نخستین درد
اما من...
من با اولین طنین صدای تو آغاز شدم و به امید رسیدن به نگاه تو طولانی تری،سخت ترین ولی زیباترین مسیر را برگزیدم
تا با این هدف شاد باشم و زندگی از سر گیرم و نگاهت را از آن خودم کنم
پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خوشکیده ام ببار...
باور کن که با وجود تو زمستان بوی بهار می دهد و با یاری دستان تو گلها، نسیم روح بخش یاد تو را در وجودم زمزمه میکنند.
ای کاش میتوانستم قطره قطره خون رگهایم را جاری سازم و این مردم را به شهری از شهرای محبت میبردم تا ببینند خورشیدشان کجاست و یاری ام کنند...
ای وای چی میگویم و آیازبانم به کمک خلق شتافته است؟؟!!
خداوند مرا کافی است...
عزیزا!
وقتی امید و یاس باهم برابر باشند زندگی چه معنایی خواهد داشت چه لذتی خواهد داشت ؟؟
ورق که سیاه باشد قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ نیست.