برای مهربون آسمونی من
برای مهربون آسمونی من

تمام راهها را به سوی جاده تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی، چشمانم رابه سوی صداقت پروانه هی شهر عشق آذین میبندم.

به تو فکر میکنم که چگونه در گلذار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حروف عشق را ترنم فرمودی.

پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است و من در انتهای غروب نگاهم را به شوی مشرق چشمانت دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان تو تجلی کند.

کوه با نخستین سنگها شکل میگیرد و دریا با نخستین قطرات

طولانی ترین راهها با اولین قدم آغاز میشود و انسان با نخستین درد

اما من...

من با اولین طنین صدای تو آغاز شدم و به امید رسیدن به نگاه تو  طولانی تری،سخت ترین ولی زیباترین مسیر را برگزیدم

تا با این هدف شاد باشم و زندگی از سر گیرم و نگاهت را از آن خودم کنم

پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خوشکیده ام ببار...

باور کن که با وجود تو زمستان بوی بهار می دهد و با یاری دستان تو گلها، نسیم روح بخش یاد تو را در وجودم زمزمه میکنند.

ای کاش میتوانستم قطره قطره خون رگهایم را جاری سازم و این مردم را به شهری از شهرای محبت میبردم تا ببینند خورشیدشان کجاست و یاری ام کنند...

ای وای چی میگویم و آیازبانم به کمک خلق شتافته است؟؟!!

خداوند مرا کافی است...

عزیزا!

وقتی امید و یاس باهم برابر باشند زندگی چه معنایی خواهد داشت چه لذتی خواهد داشت ؟؟

ورق که سیاه باشد قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ نیست.





نوشته شده25 / 6 / 1389برچسب:, توسط سارا جون
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.